امشب ایشالا راهی تبریزم
که برم مدرکمو بگیرم و ایشالا بیام دنبال کار بگردم
قرار بود دیشب برم ولی خب نمیرسیدم برم دیشب
کلّی کار داشتم
دیروز رفتم واسه نسرین یه جفت گوشواره و یه انگشتر و یه گل سینه خریدم، ای کــــاش خوشش بیاد
خودم که خیلی دوسشون دارم، به نظرم خیلی نازن
واسه بیتا هم آلبوم " یه شاخه نیلوفر" محسن چاووشی رو که مدتها دنبالش بود رو خریدم
واسه بچهی ثری هم از طرف خودمو بیتا و سلوی و نسرین یه ست بلوز و شلوار کادو گرفتم.
- امروز جلسهی آخر ترم 402 بود، جلسهی بعدی فایناله. از کلاس که اومدم بیرون، کیوان اومده بود دنبالم. همین که نشستم تو ماشین متوجّه شد زیاد سر ِ حال نیستم علّتش رو که پرسید گفتم از اینکه ترم داره تموم میشه ناراحتم، آخه معلّممون رو خیلی دوس دارم، غصّهی اینو میخورم که شاید ترم بعد دیگه معلّممون نباشه... گفت: عیال آدما با هدفهاشون و به خاطر هدفهاشون زندهان نه به خاطر افراد..!
حرفش حرف ِ پیچیدهای نبود ولی خیلی تو فکر برد منو... چرا من همیشه یه جور خاصّی به معلّمهام علاقهمند و وابسته میشم؟؟؟؟ چرا انقدر دلتنگ معلّمهای دبیرستان و اساتیدم میشم؟؟؟ آیا فقط من اینطوریام؟؟؟ چیکار کنم که دیگه اینطوری نباشم؟ باید حتماً به فکر چاره بشم، وابستگی اصلاً خوب نیس، چه به افراد چه به اشیاء
- کیوان یه تزی داد که اجراش کردیم و خیلی هم کیف کردیم ! رفتیم نشستیم تو خر پشتهی نداشتهمون، آتیش روشن کردیم و چایی آتیشی درست کردیم خوردیم و کلّــــــــــــــــــــــی حرف زدیم، آااای حال داد آاااای حال داد.. اونجا بود که من حکمت نداشتن خر پشته رو فهمیدم، چیزی که همیشه به خاطرش شاکی بودم.. بالکن که نداریم، پشت بوم هم که نمیشه رفت، ولی خر پشته که نداریم، شاید خیلی سختیا داشته باشه، ولی یه پوئن مثبت کشف شد ازش
- کیوان گفت تو لاین یه پست گذاشتم برو بخون خوبه.. در مورد خودشناسی بود، اینکه بتونیم خودمونو بشناسیم و جرأت داشته باشیم خود ِ واقعیمون باشیم..
بعد از خوندنش داشتم به این فکر میکردم که من چرا همیشه تو زندگیم فعالیتهام تک بعدی بوده؟؟؟؟؟؟؟؟
مثلاً همیشه درگیر درس بودم، 4 سال درگیر زبان انگلیسی بودم و یه مدّت کوتاهی درگیر شنا
چرا هیچوقت نرفتم کلاس سفالگری؟؟؟ در حالیکه از بچگی از همون سالهایی که میرفتم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان عاشق سفالگری بودم و در نظر داشتم برم سراغش
چرا هیچوقت نرفتم سراغ زبان آلمانی؟
چرا هیچوقت نرفتم سراغ تنیس؟
چرا همیشه خودم رو به یه فعالیت واحد محدود کردم؟؟؟ پس کی قراره به معنای واقعی زندگی کنم و از زندگی لذّت ببرم؟
پینوشت: دکتر بیورانی استاد بسیار خوب و عزیزمون بودن که ایشالا هرجا که هستن سالم وسرحال باشن، یه بار اواخر ترم 2 بود ایشون خواستن یه پروژه بدن انجام بدیم، ما هم کلّـــــــــی داد و بیداد راه انداختیم که نه ! ما تازه پروژه قبلی رو تموم کردیم و نمیتونیم پروژهی جدید شروع کنیم. پرسیدن: مگه شماها موجودات تک بعدی هستید ؟؟ ما هم یک صدا گفتیم بعـــــــــــــــــــــــــــله !!! ایشونم گوشهی چک لیستشون یادداشت کردن که دانشجوهای ورودی 88 موجودات تک بعدی هستن.. یادش بخیر