من نه منم نه من منم
من نه منم نه من منم

من نه منم نه من منم

برای مرتضی پاشایی..

دقیق نمی‌دونم.. فکر کنم 13 آبان حالش بد شد و بردنش بیمارستان بهمن

من اخبار رو از طریق اینستاگرام دوستان هنرمند مرتضی پیگیر بودم.. 16 آبان اوضاعش رو به وخامت رفت و به ICU منتقل شد

از اون موقع بود که تک‌تک هنرمندا و دوستان مرتضی از مردم التماس دعا برای بهبود حال مرتضی داشتن و من با اطمینان میگم که تمام ملّت ایران دعاش کردن.. هر لحظه و هر لحظه دعاش کردیم که حالش خوب شه امّا صبح جمعه 23 آبان از خواب که بیدار شدیم، خبر پرواز مرتضی رو شنیدیم..

چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــدرررررر اون روز گریه کردم 

نمی‌خوام حالا که فوت شده بگم من طرفدارش بودم، نه ! من نه مخاطب آهنگاش بودم و نه طرفدار پر و پا قرصش ! حتی بیشتر آهنگاشو نشنیدم اصلاً امّا عـــــــــــــــــــــــــااااااااشق آهنگ "یکی هست" بودم.. یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می‌نویسم و اون خوابه، نمی‌خوام بدونه واسه اونه که قلب من این‌همه بی‌تابه...

حالا امروز یکشنبه 25 بهمن مراسم تشییع جنازه‌ی مرتضی بود

با مرجان قرار گذاشته بودیم 9 صبح جلوی تالار وحدت باشیم امّا من چون شب تا ساعت 4 خوابم نبرده بود، نتونستم صبح بیدار شم و مرجان هم که با دخترخاله‌اش رفته بود، انقدری شلوغ بوده که نتونسته چیزی ببینه و برگشته

خدایا مرتضی رو بیامرز

مراقبش باش

مرتضی رو به تو سپردیم

لطفاً خیلی خیلی هواشو داشته باش

حداقل خیالمون راحته که دیگه تو اون دنیا زجر نمی‌کشه و آروووووم و راحت می‌خوابه

خدایا.. مشیتت رو شکـــــــر


به مناسبت ۴-اُمین سالگرد یکی شدنمان

خب... چهارمین سالگرد عقد من و همسر‌ جان هم به خوشی و سلامتی و مبارکی از راه رسید 

"17 آبـان"... چقدرررر این عبارت دو کلمه‌ای رو دوس دارم 

تو این چهار سال خیلی عوض شدم و این عوض شدن 100% در جهت مثبت بوده

دیگه مث سابق کینه‌ای نیستم

خیلـــــــــــــــــــی صبورتر شدم

انعطاف‌پذیریم خیلی بیشتر شده و...


خدا جونم شکرت.. واقعاً مرسی که همیشه همراهم هستی و تو تک‌تک لحظه‌هام حضورتو لمس می‌کنم.. مرسی که همسر مهربون و سخت‌کوشی دارم، مرسی که همه‌ی عزیزانم در سلامتی و صحّت به سر می‌برن، مرسی که حواست بهمون هست...

خدای خوبم مرسی که آرومم.. بابت این آرامشم ممنونتم 

خدایا لطفاً مریضا رو شفا بده... لطفاً دیگه هیچ‌جا جنگ نباشه... لطفاً به کودکان کار کمک کن تا مجبور نباشن تو این سرما سر چهارراه‌ها وایسن و با فروش چن تا شاخه گل اموراتشون رو بگذرونن.. لطفاً به همه‌ی اونایی که منتظر نی‌نی هستن، یه نی‌نی سالم بده و لطفاً آرزوی عسل رو هم برآورده کن و زودی بهش یه نی‌نی مامانی بده.. کاش سال بعد این موقع بیام بنویسم خدایا ممنون که عسل بالاخره مادر شد... 

تصمیم کبری

یه مدت اعتماد به نفسم خیلی کم شده بود... دچار خودکم‌بینی شدیــــــــــــــــــــــــــــد شده بودم

هیچ انگیزه‌ای واسه هیــــــچ کاری نداشتم

نه به ظاهرم اهمیت می‌دادم و نه به باطنم

یادم نمیاد آخرین باری که نماز خوندم کی بود؟ شاید پارسال بود... چقدر از معنویات فاصله گرفتم 

آخرین بار کی استخر رفتم؟؟؟ کی پارک رفتم؟؟؟ کی بستنی و چیپس و پفک خریدم؟؟ کی شکلات خریدم؟؟؟

یادم نمیااااااااد..

واقعاً چرا اینطور شده بودم؟؟؟ به چه دلیل؟؟؟

نمیدونم... شاید علتش متأهلی بود.. آخه من تا وقتی مجرد بودم، اصولاً تو خونه بند نمی‌شدم، یا دانشگاه بودم، یا کلاس زبان یا در حال پاساژگردی و یا با یه اکیپی از بهترین دوستام در حال گشت و گذار...

امّا از وقتی عروسی کردم همش تو خونه‌ام... صبح تا شب.. شب تا صبح

شاید همین خونه نشینی یهویی منو افسرده کرده 

عب نداره.. درسته که یک سال از عمرم، یعنی این یک سالی که از عروسیم گذشته، همش تو خونه بودم و رسماً به یه آدم دپرس تبدیل شدم، اما به قول مادرشوهر جان جلوی ضرر رو از هر کجا که بگیری منفعته 

حالا من تصمیم گرفتم تغییر کنم و دارم تصمیمم رو عملی می‌کنم.. کلاس زبان ثبت نام کردم  خیــــــــــــــــلی خوشحالم  رفتم تعیین سطح، ترم اوّل سطح Upper Intermediate قبول شدم، خانومی که باهام مصاحبه کرد باورش نمی‌شد که 5 ساله که از زبان فاصله گرفتم و با وجود این وقفه‌ی طولانی انقدر خوب انگلیسی صحبت می‌کنم  البته می‌دونم که به نسبت ۵ سال پیش خیــــــــــــــــــــــــــلی افت کردم، اما خب اون خانومه خیلی تعریفم کرد، اعتماد به نفسم زیاد شد..

تصمیم گرفتم کلاً به ظاهرم خیلی اهمیت بدم، موقع بیرون رفتن لباسامو ست کنم، در اسرع وقت برم کلاس خوشنویسی با خودکار ثبت نام کنم، خوندن کتابایی که دوس دارمو شروع کنم و مثل 16،17 سالگیم بازم مطابق مد پیش میرم.. سعی می‌کنم به روز باشم.. حالا از هر لحاظ

دیگه.. تصمیم گرفتم برم سر کار.. ای کاش یه کار خوب گیرم بیاد

آااااااااااخ که چقدر پشیمونم که دوره‌ی کارشناسی خوب درس نخوندم، البته خب یه نمه هم حق داشتم، من از رشته‌ی تحصیلیم متنفّــــــــــــــــــــــــــر بودم و واحدامو به زوووووووور پاس می‌کردم

داشتم با الناز تو وایبر صحبت می‌کردم، گفت بانک دی استخدامی داره، سریع اومدم تو نت سرچ کردم، داشتم شرایط استخدام رو می‌خوندم که رسیدم به شرط معدّل..


خب..

واسه امشب بسه..

کسی پشت سرم آب نریخت


آه..

چقدر این کتاب امروز حال من رو دگرگون کرد.. 

مثلاً پشت دستمو داغ کرده بودم که دیگه رمان ایرانی نخونم، پس چرا خوندم؟؟

اصلاً چرا دانلودش کردم؟؟

من که نه اسم رمان رو شنیده بودم و نه نویسنده‌اش رو می‌شناختم..

آها..

یادم اومد.. داشتم دنبال کتاب ترانه می‌گشتم، دنبال مجوعه ترانه‌های نیلوفر لاری‌پور می‌گشتم که تو یکی از سایت‌ها این کتاب رو دیدم و دانلود کردم..

چقدر غمگین و تلخ بود.. چقدر دیوانه‌کننده بود.. چقدر اعصابمو به هم ریخت.. نویسنده چقدر خوب تونسته بود خواننده و احساساتش رو درگیر داستان و شخصیت‌هاش بکنه.. بعضی جاهاشو که می‌خوندم قلبم تیر می‌کشید، بعضی جاهاش اشکمو درآورد و با خوندن بعضی جاهاش به هق‌هق افتادم.. 

امـّا در کل دوسش داشتم.. مث همه‌ی رمان‌های ایرانی نقطه ضعف‌هایی هم داشت امّا به جرأت می‌تونم بگم بهترین رمان ایرانی بود که خوندم.. عااااشقش شدم.. عاشق شخصیت فریبرز.. عشقش.. غرورش.. غیرتش.. تنبیهش.. سخت‌گیریاش و حتی پشیمونیش.. 

رفتارای فریبرز با ماندانا و شیوه‌ی تنبیهش خیلی دلمو سوزوند.. دیوونه‌بازیای بردیا اعصابمو خرد کرد.. و دلم می‌سوخت به حال ماندانای بیچاره‌ی ساده‌ی تو سری‌خور..

روایت عشق دبیر و شاگرد که من عاشق این موضوعم.. هرچند کلیشه شده باشه   

نثر روان نویسنده که با قلم فوق‌العاده‌اش باعث میشه خواننده تو هر قسمت رمان، خودش رو تو اون صحنه تجسم کنه..

موضوع کاملاً متفاوت و نو..

و پایانی سوزنـــــاک و صد‌ البته غیر‌قابل پیش‌بینــــی..

همه و همه باعث شدن که من عاشق این رمان تلخ بشم.. 

مرسی نیلوفر لاری.. مرسی به خاطر خلق این کتاب زیبا