یه مدت اعتماد به نفسم خیلی کم شده بود... دچار خودکمبینی شدیــــــــــــــــــــــــــــد شده بودم
هیچ انگیزهای واسه هیــــــچ کاری نداشتم
نه به ظاهرم اهمیت میدادم و نه به باطنم
یادم نمیاد آخرین باری که نماز خوندم کی بود؟ شاید پارسال بود... چقدر از معنویات فاصله گرفتم
آخرین بار کی استخر رفتم؟؟؟ کی پارک رفتم؟؟؟ کی بستنی و چیپس و پفک خریدم؟؟ کی شکلات خریدم؟؟؟
یادم نمیااااااااد..
واقعاً چرا اینطور شده بودم؟؟؟ به چه دلیل؟؟؟
نمیدونم... شاید علتش متأهلی بود.. آخه من تا وقتی مجرد بودم، اصولاً تو خونه بند نمیشدم، یا دانشگاه بودم، یا کلاس زبان یا در حال پاساژگردی و یا با یه اکیپی از بهترین دوستام در حال گشت و گذار...
امّا از وقتی عروسی کردم همش تو خونهام... صبح تا شب.. شب تا صبح
شاید همین خونه نشینی یهویی منو افسرده کرده
عب نداره.. درسته که یک سال از عمرم، یعنی این یک سالی که از عروسیم گذشته، همش تو خونه بودم و رسماً به یه آدم دپرس تبدیل شدم، اما به قول مادرشوهر جان جلوی ضرر رو از هر کجا که بگیری منفعته
حالا من تصمیم گرفتم تغییر کنم و دارم تصمیمم رو عملی میکنم.. کلاس زبان ثبت نام کردم خیــــــــــــــــلی خوشحالم رفتم تعیین سطح، ترم اوّل سطح Upper Intermediate قبول شدم، خانومی که باهام مصاحبه کرد باورش نمیشد که 5 ساله که از زبان فاصله گرفتم و با وجود این وقفهی طولانی انقدر خوب انگلیسی صحبت میکنم البته میدونم که به نسبت ۵ سال پیش خیــــــــــــــــــــــــــلی افت کردم، اما خب اون خانومه خیلی تعریفم کرد، اعتماد به نفسم زیاد شد..
تصمیم گرفتم کلاً به ظاهرم خیلی اهمیت بدم، موقع بیرون رفتن لباسامو ست کنم، در اسرع وقت برم کلاس خوشنویسی با خودکار ثبت نام کنم، خوندن کتابایی که دوس دارمو شروع کنم و مثل 16،17 سالگیم بازم مطابق مد پیش میرم.. سعی میکنم به روز باشم.. حالا از هر لحاظ
دیگه.. تصمیم گرفتم برم سر کار.. ای کاش یه کار خوب گیرم بیاد
آااااااااااخ که چقدر پشیمونم که دورهی کارشناسی خوب درس نخوندم، البته خب یه نمه هم حق داشتم، من از رشتهی تحصیلیم متنفّــــــــــــــــــــــــــر بودم و واحدامو به زوووووووور پاس میکردم
داشتم با الناز تو وایبر صحبت میکردم، گفت بانک دی استخدامی داره، سریع اومدم تو نت سرچ کردم، داشتم شرایط استخدام رو میخوندم که رسیدم به شرط معدّل..
خب..
واسه امشب بسه..